https://religiousopinions.com
Slider Image

رامایانا: خلاصه اثر استفان نانپ

The Ramayana داستان حماسی شری راما است که درباره ایدئولوژی ، فداکاری ، وظیفه ، دارما و کارما می آموزد. کلمه "رامایانا" به معنای واقعی کلمه به معنای "راهپیمایی (ایانا) راما" در جستجوی ارزشهای انسانی است. توسط رفیع بزرگ والمیکی نوشته شده است ، رامایانا به عنوان آدی کاوی یا حماسه اصلی یاد می شود.

شعر حماسه از زوج های قافیه بنام slokas در سانسکریت بلند ، در یک متر سنجی زبان پیچیده به نام "anustup" تشکیل شده است. آیات در فصول جداگانه ای به نام سارگا دسته بندی می شوند که هر یک از آنها شامل یک رویداد یا قصد خاص است. سارگا ها به کتابهایی به نام کاندا دسته بندی می شوند.

Ramayana دارای 50 نویسه و 13 مکان در همه است

در اینجا ترجمه انگلیسی متراکم از Ramayana توسط محقق Stephen Knapp است

زندگی اولیه راما


Dasharatha پادشاه Kosala ، پادشاهی باستانی بود که در اوتار پرادش امروزی واقع شده بود. آیودیا پایتخت آن بود. Dasharatha مورد علاقه همه و همه بود. موضوعات او شاد و پادشاهی او مرفه بود. حتی اگر داشاراتا هر آنچه را که می خواست ، در اختیار داشت ، اما او بسیار ناراحت بود. او فرزندی نداشت.

در همین زمان ، یک پادشاه قدرتمند راکوشا در جزیره سیلون ، واقع در جنوب هند واقع شد. به او رااوانا گفته شد. استبداد او هیچ محدودیتی نمی دانست ، موضوعات او نماز مردان مقدس را مختل می کرد.

داشاراتا بدون فرزند توسط کشیش خانواده خود واشیشطا توصیه شده است که برای جستجوی نعمت های خدا برای کودکان ، مراسم قربانی کردن آتش را انجام دهد. ویشنو ، نگهدارنده جهان ، تصمیم گرفت كه خود را به عنوان پسر بزرگترین داشاراتا نشان دهد تا راوانا را بكشد. در حین اجرای مراسم پرستش آتش ، چهره ای باشکوه از آتش قربانی برخاست و یک کاسه پودینگ برنج را به داشارها تحویل داد و گفت: "خدا از شما راضی است و از شما خواسته است که این پودینگ برنج (پاستا) را به همسران خود توزیع کنید - آنها به زودی فرزندان خود را تحمل خواهید کرد. "

پادشاه این هدیه را با خوشحالی دریافت کرد و پاداش را به سه ملکه خود ، کوزالیا ، کایکی و سومیترا توزیع کرد. کوزالیا ، ملکه ارشد ، فرزند ارشد راما را به دنیا آورد. بهاراتا ، پسر دوم به دنیا آمده در Kaikeyi و سومیترا دوقلوها Lakshmana و Shatrughna به دنیا آورد. جشن تولد راما اکنون به عنوان راماناوامی جشن گرفته می شود.

این چهار شاهزاده قد بلند ، قوی ، خوش تیپ و شجاع بودند. از میان این چهار برادر ، راما نزدیکترین ها به لاکشمانا و بهاراتا به شاتروژنا بودند. یک روز ، مریم مقدس Viswamitra نزد آیودیا آمد. Dasharatha بسیار خوشحال شد و بلافاصله از عرش پایین آمد و او را با افتخار فراوان پذیرفت.

ویسوامیترا مبارک داشاراتا شد و از او خواست که راما را برای کشتن راکشاها که مزاحمت آتش آتش او بودند ، بفرستد. راما در آن زمان فقط پانزده سال داشت. Dasharatha غافلگیر شد. راما برای این کار خیلی جوان بود. او به خودش پیشنهاد داد ، اما مریم گلی Viswamitra بهتر می دانست. مریم گلی به درخواست او اصرار ورزید و به پادشاه اطمینان داد كه راما در دستان او ایمن خواهد بود. سرانجام ، داشاراتا موافقت كرد كه راما را به همراه لاكشمانا بفرستد تا با ویسوامیترا برود. Dasharatha به فرزندان خود به سختی دستور داد كه از Rishi Viswamitra پیروی كنند و تمام آرزوهای او را برآورده سازند. والدین این دو شاهزاده جوان را برکت دادند. سپس با مریم گلی (ریشی) عزیمت کردند.

مهمانی ویسوامیترا ، راما و لاکشمانا به زودی به جنگل دنداکا رسیدند که راکشاسی تاداکا با پسرش ماریکا در آن زندگی می کردند. ویسوامیترا از راما خواست تا او را به چالش بکشد. راما کمان خود را بست و رشته را آویزان کرد. حیوانات وحشی از ترس هلیکوپتر را فرار می کردند. تاداکا صدا را شنید و او عصبانی شد. عصبانی از عصبانیت ، رعد و برق غرش کرد ، او به سمت راما شتافت. نبرد شدیدی بین راکشی عظیم و راما رخ داد. سرانجام ، راما با یک فلش کشنده قلب خود را سوراخ کرد و تاداکا به زمین سقوط کرد. ویسوامیترا راضی بود. او به راما چندین مانترا (مناجات الهی) را آموخت ، که با آنها راما می توانست بسیاری از سلاح های الهی (با مدیتیشن) را برای مبارزه با بدی احضار کند.

ویسوامیترا سپس با راما و لاکشمانا به سمت آسمام خود حرکت کرد. هنگامی که آنها قربانی آتش را آغاز کردند ، راما و لاکشمانا از مکان محافظت می کردند. ناگهان ماریچا ، پسر وحشی تاداکا ، به همراه یارانش وارد شد. راما سکوت دعا کرد و اسلحه های الهی تازه به دست آمده را در ماریچا تخلیه کرد. ماریکا بسیاری از مایل ها به دریا پرتاب شد. تمام شیاطین دیگر توسط راما و لاکشمانا به قتل رسیدند. ویسوامیترا قربانی را تمام کرد و حکیمان شاد شدند و شاهزادگان را برکت دادند.

صبح روز بعد ویسوامیترا ، راما و لاکشمانا به سمت شهر میتیلا ، پایتخت پادشاهی ژاناکا حرکت کردند. پادشاه ژاناک ویسوامیترا را برای حضور در مراسم بزرگ قربانی کردن آتش که ترتیب داده بود دعوت کرد. ویسوامیترا چیزی در ذهن داشت - برای اینکه راما را با دختر دوست داشتنی یاناکا ازدواج کند.

ژاناکا پادشاهی مقدس بود. او تعظیم از لرد سیوا دریافت کرد. قوی و سنگین بود.

او می خواست دختر زیبای خود سیتا با شجاع ترین و قوی ترین شاهزاده کشور ازدواج کند. بنابراین او نذر كرده بود كه تنها به كسی كه می تواند آن كمان بزرگ سیوا را محكوم كند ، ازدواج به سیتا بدهد. قبلاً خیلی ها سعی کرده بودند هیچ کس حتی نمی تواند کمان را جابجا کند ، چه رسد به اینکه رشته آن را تنظیم کند.

هنگامی که ویسوامیترا به همراه راما و لاکشمانا به دربار رسید ، پادشاه ژاناکا آنها را با احترام فراوان پذیرفت. ویسوامیترا راما و لاکشمانا را به ژاناکا معرفی کرد و درخواست کرد که تعظیم سیوا را به راما نشان دهد تا بتواند سعی کند آن را تنظیم کند. جاناکا نگاهی به شاهزاده جوان کرد و با تردید موافقت کرد. کمان در یک جعبه آهنی که بر روی یک ارابه هشت چرخ نصب شده بود ذخیره می شد. جاناکا به مردان خود دستور داد تا تعظیم را بیاورند و آن را در وسط یک تالار بزرگ پر از بسیاری از شریفان قرار دهند.

سپس راما با همه فرومایه ایستاد و با سهولت کمان را برداشت و آماده رشته شد. او یک انتهای تعظیم را بر روی پنجه خود قرار داد ، قدرت خود را مطرح کرد و کمان را خم کرد تا رشته آن را بچرخاند - وقتی تعجب همه را تعظیم کرد که تعظیم به دو قسمت رسیده است! سیتا تسکین یافت. او از نگاه اول راما را دوست داشت.

داشاراتا بلافاصله مطلع شد. او با خوشحالی رضایت خود را به ازدواج داد و با حضور او به میتیلا آمد. ژاناکا برای عروسی بزرگ ترتیب داد. راما و سیتا ازدواج کردند. در همین زمان به سه برادر دیگر نیز عروس داده شد. لاکشمانا با خواهر سیتا ارومیلا ازدواج کرد. بهاراتا و شاتروژنا با پسر عموی سیتا مانداوی و شرتاکیرتی ازدواج کردند. پس از عروسی ، ویسوامیترا همه آنها را برکت داد و برای مدیتیشن راهی هیمالیا شد. داشاراتا با پسران و عروسهای جدیدشان به ایودیه بازگشت. مردم ازدواج را با حیرت و نمایش بسیار خوب جشن می گرفتند.

برای دوازده سال آینده راما و سیتا با خوشحالی در ایودیا زندگی می کردند. راما عاشق همه بود. او برای پدرش داشارها شادی داشت ، هنگامی که پسرش را دید ، قلبش با غرور به هم خورد. با بزرگتر شدن داشاراتا ، وی وزرای خود را به دنبال اظهار نظر در مورد تاج گذاری راما به عنوان شاهزاده ایودیا فراخواند. آنها به اتفاق آرا از این پیشنهاد استقبال کردند. سپس داشاراتا این تصمیم را اعلام كرد و دستور تاج گذاری راما را صادر كرد. در این مدت ، برهاتا و برادر محبوبش ، شاتروژنا ، برای دیدن پدربزرگ مادری خود رفته بودند و از ایودیه غایب بودند.

کایکی ، مادر بهاراتا ، در کاخ بود که با سایر ملکه ها شاد شد و خبر خوشحال از تاج گذاری راما را به اشتراک گذاشت. او راما را به عنوان پسرش دوست داشت. اما خدمتکار شرور او ، مانتارا ، ناراضی بود. مانتارا می خواست که برهاتا پادشاه شود ، بنابراین او نقشه ای فجیع را برای خنثی کردن تاج گذاری راماس ابداع کرد. به محض اینکه این برنامه کاملاً در ذهنش تنظیم شد ، او سراغ Kaikeyi رفت و به او گفت.

"چه احمق هستی!" مانتارا به کایکی گفت: "پادشاه همیشه شما را بیشتر از سایر ملکه ها دوست داشته است. اما لحظه ای که سلطان راما تاج گذاری می شود ، کوزالیا همه قدرتمند می شود و او شما را برده خود می سازد."

مانتارا بارها و بارها پیشنهادهای مسموم خود را ارائه می داد ، ذهن و قلب Kaikeyis را با سوء ظن و تردید آویز می کرد. کایکی ، گیج و پریشان ، سرانجام با طرح مانتاراس موافقت کرد.

"اما چه کاری می توانم انجام دهم تا آن را تغییر دهم؟" از کایکی با ذهنی متعجب پرسید.

مانتارا به اندازه کافی باهوش بود تا تمام برنامه خود را فریب دهد. او منتظر بوده است تا کایکی مشاوره خود را بپرسد.

"ممکن است به یاد بیاورید که مدتها قبل وقتی Dasharatha در میدان نبرد به شدت زخمی شده بود ، در حالی که با Asuras می جنگید ، زندگی Dasraratha را با رانندگی سریع ارابه وی به ایمنی نجات می دهید؟ در آن زمان Dasharatha به شما دو جایزه پیشنهاد داد. شما گفتید که درخواست می کنید مزیت های دیگر. " Kaikeyi به راحتی به یاد داشته باشید.

مانتارا ادامه داد: "اکنون زمان آن رسیده است که این مزایا را مطالبه کنیم. برای اولین بار از داشاراتا بخواهید که بهارات پادشاه کوسال را بسازد و ثروت دوم این باشد که چهارده سال راما را به جنگل رها کند."

کاکایی ملکه ای نجیب و دوست داشتنی بود که اکنون در دام مانتارا افتاده است. او موافقت كرد كه آنچه مانتارا گفت ، انجام دهد. هر دوی آنها می دانستند که Dasharatha هرگز به سخنان او باز نمی گردد.

تبعید راما

شب قبل از تاجگذاری ، Dasharatha به کاکایی آمد تا خوشبختی خود را از دیدن راما ولیعهد کوزالا به اشتراک بگذارد. اما کاکایی در آپارتمانش مفقود شد. او در "اتاق خشم" خود بود. هنگامی که Dasharatha به اتاق خشم خود آمد تا از او سؤال کند ، وی ملکه محبوبش را که موهایش را گشاد و زینت بخشید ، پیدا کرد.

Dasharatha به آرامی سر کاکایی را در دامان خود گرفت و با صدای نوازش پرسید: "چه اشتباهی است؟"

اما کاکایی با عصبانیت خودش را لرزاند و محکم گفت؛ "شما به من دو وعده داده اید. حالا لطفا این دو مورد را به من عطا كنید. بگذارید بهاراتا به عنوان پادشاه باشد و نه راما باشد. راما باید چهارده سال از پادشاهی تبعید شود."

Dasharatha به سختی می توانست گوش هایش را باور کند. او که نتوانست آنچه را که شنیده بود تحمل کند ، بیهوش افتاد. وقتی به حواس خود بازگشت ، با عصبانیت فریاد زد: "چه بر سرت آمده است؟ راما چه ضرری به شما وارد کرده است؟ لطفاً جز اینها چیز دیگری بخواهید."

کاکایی محکم ایستاد و از تسلیم خودداری کرد. Dasharatha غش کرد و بقیه شب روی زمین دراز کشید. صبح روز بعد ، سومانترا ، وزیر ، به اطلاع داشاراتا رسید که تمام مقدمات تاج گذاری آماده است. اما Dasharatha در موقعیتی نبود که بتواند با کسی صحبت کند. کاکایی از سومانترا خواست که فوراً با راما تماس بگیرد. هنگامی که راما وارد شد ، داشاترا بی اختیار کنترل می کرد و فقط می توانست "راما! راما!" را بیان کند.

راما نگران شد و با تعجب به کاکایی نگاه کرد ، "آیا من اشتباهی مرتکب شده ام ، مادر؟ من قبلاً هرگز پدرم را مثل این ندیده ام."

کاکایی در پاسخ گفت: "او چیز ناخوشایندی برای گفتن شما دارد ، راما." "مدتها پیش پدر شما دو مزیت به من پیشنهاد داده بود. اکنون این را تقاضا دارم." سپس کاکایی در مورد مزایا به راما گفت.

"آیا این همه مادر است؟" با لبخند از راما پرسید. "لطفاً این کار را انجام دهید که مزایای شما اعطا می شود. خواستار Bharata شوید. من امروز از جنگل شروع می کنم."

راما پذیرایی های خود را به پدر محترم خود ، داشارها ، و نامادری خود ، کاکایی انجام داد و سپس از اتاق خارج شد. Dasharatha در شوک بود. وی با دردناک از حاضران خواست که وی را به آپارتمان کوشالیا منتقل کنند. او در انتظار مرگ بود تا درد خود را کاهش دهد.

خبر تبعید راما مانند آتش پخش شد. لاکشمانا از تصمیم پدرش عصبانی بود. راما به سادگی پاسخ داد ، "آیا ارزش دارد كه اصل خود را فدای این پادشاهی كوچك كنیم؟"

اشک از چشمان لاکشمانا جاری شد و او با صدای کم گفت: "اگر شما باید به جنگل بروید ، مرا با خود ببرید." راما موافقت كرد.

سپس راما به سمت سیتا رفت و از او خواست كه پشت سر بماند. "مواظب مادرم کوزالیا در غیاب من باشید."

سیتا التماس کرد: "به من ترحم کن. موقعیت یک زن همیشه در کنار همسر است. مرا از خود دور نکن. من بدون تو می میرم." سرانجام راما به سیتا اجازه داد که از او پیروی کند.

ارومیلا ، همسر لاکچمنس ، همچنین می خواست با لکشمانا به جنگل برود. اما لاکشمانا زندگی را برای او توضیح داد که قصد دارد برای محافظت از راما و سیتا رهبری کند.

لكشمانا گفت: "اگر مرا همراهی كنید ، ارومیلا" ، من ممكن است نتوانم وظایف خود را انجام دهم. لطفاً از اعضای خانواده مضطرب ما مراقبت كنید. " بنابراین ارومیلا به درخواست لاکشمانا عقب ماند.

در آن شب راما ، سیتا و لاكشمانا آهیودیا را روی یك كاری كه توسط سوماترا رانده شده بود ، رها كردند. آنها مانند مدرسان (Rishis) لباس پوشیده بودند. مردم ایودیا در پشت ارابه فرار کردند و با صدای بلند برای راما گریه کردند. شب گذشته همه آنها به ساحل رودخانه ، تاماسا رسیدند. اوایل صبح روز بعد راما بیدار شد و به سومانترا گفت: "مردم ایودیا خیلی ما را دوست دارند اما ما باید خودمان باشیم. ما باید زندگی یک زاهد را پیش ببریم ، همانطور که قول داده ام. ما اجازه دهید قبل از بیدار شدن راه خود را ادامه دهیم. ""

بنابراین ، راما ، لاکشمانا و سیتا ، هدایت شده توسط سومانترا ، سفر خود را به تنهایی ادامه دادند. بعد از سفر به کل روز ، آنها به ساحل گنگ رسیدند و تصمیم گرفتند شب را در زیر درختی در نزدیکی روستای شکارچیان بگذرانند. رئیس ، گوه ، آمد و تمام آسایش خانه او را به آنها پیشنهاد داد. اما راما پاسخ داد ، "متشکرم گوها ، من از پیشنهاد شما به عنوان یک دوست خوب قدردانی می کنم ، اما با قبول مهمان نوازی شما قول خود را می دهم. لطفاً به ما اجازه دهید همانطور که خود دزدان دریایی انجام می دهند بخوابیم."

صبح روز بعد ، سه نفر ، راما ، لاکشمانا و سیتا ، با خداحافظی با سومانترا و گوها گفتند و برای عبور از رودخانه ، گنگ سوار قایق شدند. راما خطاب به سومانترا گفت: "به آیودیا برگرد و پدرم را تسلی بده."

با رسیدن سومانترا به آئودیا داشاراتا مرده بود و تا آخرین نفسش گریه می کرد ، "راما ، راما ، راما!" واشیشتا یک پیام رسان را به بهاراتا فرستاد و از او خواست که بدون افشای جزئیات ، به ایودیه برگردد.


بهاراتا بلافاصله با شاتروژنا بازگشت. وقتی وارد شهر آیودیا شد ، متوجه شد که چیزی به طرز وحشتناکی اشتباه است. شهر به طرز عجیبی ساکت بود. او مستقیماً نزد مادرش کایکی رفت. او کمرنگ به نظر می رسید. بهارات بی صبری پرسید: پدر کجاست؟ او از این خبر متحیر شد. کم کم او در مورد تبعید راما برای چهارده سال و مرگ Dasharathas با عزیمت راما یاد گرفت.

بهاراتا نمی توانست باور کند مادرش عامل این فاجعه است. کاکایی سعی کرد بهاراتا را بفهمد که همه این کارها را برای او انجام داده است. اما برهاتا با انزجار از او دور شد و گفت: "نمی دونی چقدر من عاشق راما هستم؟ این پادشاهی در غیاب او چیزی نیست. من شرمنده ام که تو را مادرم صدا کنم. تو بی قلب هستی. پدرت را کشتی من برادر عزیزم را تبعید کردم. من تا زمانی که زندگی می کنم هیچ کاری با تو ندارم. " سپس بهاراتا به آپارتمان کوشالیایی رفت. کاکایی خطایی را که انجام داد فهمید.

کوشالیا باهاتا با عشق و محبت پذیرایی کرد. خطاب به بهارات گفت: "بهاراتا ، پادشاهی منتظر شماست. هیچ کس با شما برای صعود تاج و تخت مخالفت نخواهد کرد. حال که پدر شما از بین رفته است ، من نیز دوست دارم به جنگل بروم و با راما زندگی کنم."

بهاراتا نتوانست خودش را در بر داشته باشد. او در اشک ریخت و قول كوشالیا را داد كه هرچه سریعتر راما را به ایودیا برگرداند. او فهمید که تاج و تخت به حق به راما تعلق دارد. پس از اتمام مراسم خاکسپاری برای Dasharatha ، Bharata برای Chitrakut جایی که رام در آن بود اقامت گزید. بهاراتا ارتش را در فاصله ای محترمانه متوقف کرد و به تنهایی برای دیدار با راما قدم برد. باهاما با دیدن راما ، روی پای او افتاد و التماس آمرزش برای همه کارهای نادرست کرد.

وقتی راما پرسید ، "پدر چگونه است؟" بهارات شروع به گریه کرد و خبر غمناک را شکست. "پدر ما به بهشت ​​رفته است. در زمان مرگ ، او دائماً نام شما را می گرفت و هرگز از شوک عزیمت شما بهبود نمی یافت." راما فرو ریخت. وقتی حواسش به او رسید ، به رودخانه ، مانداكینی رفت تا برای پدر درگذشته خود نماز بخواند.

روز بعد ، بهاراتا از راما خواست كه به ایودیا برگردد و پادشاهی را فرمانروا كند. اما راما قاطعانه پاسخ داد ، "من احتمالاً نمی توانم پدرم را نافرمانی کنم. شما به پادشاهی حکومت می کنید و من عهد خود را خواهم داد. من فقط پس از چهارده سال به خانه خواهم گشت."

وقتی که بهاراتا در تحقق وعده هایش از استحکام راماس فهمید ، به راما التماس کرد که صندل هایش را به او بدهد. بهاراتا به راما گفت صندل ها نماینده راما هستند و او وظایف پادشاهی را فقط به عنوان نماینده راماس انجام می دهد. راما با کمال میل موافقت کرد. بهاراتا با احترام فراوان ، صندل ها را به آئودیا حمل کرد. وی پس از رسیدن به پایتخت ، صندل ها را بر تخت سلطنت گذاشت و پادشاهی را به نام راماس فرمانروایی کرد. او کاخ را ترک کرد و مانند دزد دریایی زندگی کرد ، همانطور که راما انجام داد ، و روزهای بازگشت رماس را شمارش کرد.

هنگامی که برهاتا را ترک کرد ، راما به دیدن سیج آگاستا رفت. آگاستا از راما خواست تا به پانچاواتی در ساحل رودخانه گدواری برود. مکان زیبایی بود راما قصد داشت مدتی در پانچاواتی بماند. بنابراین ، Lakshamana به سرعت یک کلبه زیبا را برپا کرد و همه آنها ساکن شدند.

سورپناخا ، خواهر روانا ، در پنچاواتی زندگی می کرد. راوانا در آن زمان قدرتمندترین پادشاه آسورا بود که در لانکا (سیلان امروز) زندگی می کرد. یک روز سورپناخا اتفاق افتاد که راما را دید و فوراً عاشق او شد. او از راما خواست كه همسرش شود.

راما سرگرم شد و با لبخند گفت: "همانطور که می بینید من قبلاً ازدواج کرده ام. می توانید از لاکشمانا درخواست کنید. او جوان ، خوش تیپ است و بدون همسرش تنها است."

سورپنخا سخنان راما را جدی گرفت و به لاکشمانا نزدیک شد. لاکشمانا گفت: "من بنده راما هستم. شما باید با استاد من ازدواج کنید و نه من ، بنده."

سورپناخا از رد این عصبانیت عصبانی شد و به سیتا حمله کرد تا او را بلع کند. لاکشمانا به سرعت مداخله کرد و بینی خود را با خنجر قطع کرد. سورپاناخا با خونریزی بینی خود فرار کرد و گریه دردی را برای کمک از برادران خود عسورا ، خوارا و دوشنبه. هر دو برادر با عصبانیت سرخ شدند و لشکر خود را به سمت پنچاواتی راهپیمایی کردند. راما و لاكشمانا با راكشاها روبرو شدند و سرانجام كشته شدند.

آدم ربایی Sita

سورپناخا وحشت زده شد. او بلافاصله به لانکا پرواز کرد تا از برادرش راوانا حمایت کند. راوانا از دیدن خواهرش مثله شده عصبانی شد. سورپناخواه تمام آنچه اتفاق افتاده را شرح داد. راوانا وقتی شنید که سیتا زیباترین زن جهان است ، علاقه مند شد ، راوانا تصمیم به ربودن سیتا گرفت. راما سیتا را خیلی دوست داشت و بدون او نمی توانست زندگی کند.

راوانا طرحی کرد و به دیدن ماریکا رفت. ماریکا قدرت تغییر خود به هر شکلی را که می خواست همراه با تقلید صوتی مناسب بود. اما ماریچا از راما می ترسید. او هنوز نتوانسته است از تجربه ای که در هنگام راما شلیک کرد که او را به سمت دریا پرتاب کرد ، بیشتر شود. این اتفاق در گله زنی واشیشتا رخ داد. ماریکا سعی کرد تا راوانا را متقاعد کند که از راما دوری کند اما راوانا مصمم بود.

"ماریچا!" فریاد راوانا گفت: "شما فقط دو گزینه دارید ، به من کمک کنید تا برنامه خود را انجام دهم یا برای مرگ آماده شوم." ماریچا ترجیح داد در دست راما بمیرد تا اینکه توسط راوانا کشته شود. بنابراین او موافقت كرد كه در ربودن سیتا به راوانا كمك كند.

ماریچا شکل یک گوزن طلایی زیبا را گرفت و در نزدیکی کلبه راما در پانچاواتی شروع به چریدن کرد. سیتا به سمت گوزن طلایی جذب شد و از راما خواست تا گوزن های طلایی را برای او دریافت کند. لاکشمانا هشدار داد که گوزن طلایی ممکن است یک دیو در لباس مبدل باشد. در آن زمان راما در حال حاضر شروع به تعقیب گوزن کرد. او با عجله دستور داد تا لاکشمانا مواظب سیتا باشد و به دنبال آهو دوید. خیلی زود راما فهمید که آهو واقعی نیست. او پیکان را زد که به آهو برخورد کرد و ماریچا در معرض دید قرار گرفت.

قبل از مرگ ، ماریچا صدای رام را تقلید کرد و فریاد زد: "اوه لاکشمانا! اوه سیتا ،! راهنما! راهنما!"

سیتا صدا را شنید و از لاکشمانا خواست که راما را اجرا کند و نجات دهد. لاکشمانا مردد بود. او اطمینان داشت که راما شکست ناپذیر است و صدا فقط جعلی است. او سعی کرد Sita را متقاعد کند اما اصرار داشت. سرانجام لاکشمانا موافقت کرد. قبل از عزیمت ، او یک دایره جادویی ، با نوک پیکان خود ، در اطراف کلبه کشید و از او خواست که از خط عبور نکند.

لاکشمانا گفت: "تا زمانی که در این حلقه بمانید از لطف خدا در امان خواهید بود".

راوانا از مخفیگاهش همه وقایع را تماشا می کرد. او خوشحال شد که ترفندش کار کرد. به محض اینکه سیتا را به تنهایی پیدا کرد ، خود را بعنوان دزد دریایی مبدل کرد و به نزدیکی کلبه Sita آمد. او فراتر از خط حفاظت از لاکشمانا ایستاد ، و صدقه خواست (bhiksha). سیتا با کاسه ای پر از برنج بیرون آمد تا به آن شخص مقدس تقدیم کند ، در حالی که در خط محافظ کشیده شده توسط لاکشمانا بود. کلاهبردار از او خواست که نزدیک شود و پیشنهاد دهد. هنگامی که راوانا وانمود كرد كه محل را بدون صدقه ترك می كند ، سیتا حاضر به عبور از خط نبود. از آنجایی که سییتا نمی خواست مریم گلی را اذیت کند ، او برای ارائه صدقه از خط عبور کرد.

راوانا فرصت را از دست نداد. او به سرعت روی سیتا گود زد و دستانش را به دست گرفت و اظهار داشت: "من راونا هستم ، پادشاه لانکا. بیا با من و ملکه من باش." خیلی زود ارابه راوانا از زمین خارج شد و بر فراز ابرها در مسیر لانکا پرواز کرد.

راما هنگام دیدن لاکشمانا احساس پریشانی کرد. "چرا سیتا را تنها گذاشتی؟ گوزن طلایی ماریکا در لباس مبدل بود."

لاکشمن سعی کرد شرایط را توضیح دهد که هر دو برادر مشکوک بازی ناپاک بودند و به سمت کلبه فرار کردند. همانطور که می ترسیدند ، کلبه خالی بود. آنها جستجو كردند و نام او را صدا زدند ، اما همه بیهوده است. سرانجام آنها خسته شدند. لاکشمانا سعی کرد به بهترین شکل ممکن راما را تسلی دهد. ناگهان فریادی شنیدند. آنها به سمت سرچشمه زدند و یک عقاب زخمی را پیدا کرد که در کف آن قرار داشت. این جتایو ، پادشاه عقاب ها و دوست داشاراتا بود.

جتایو با درد بسیار سنگین روایت کرد ، "من دیدم که راوانا سیتا را ربوده است. هنگامی که راوانا بال من را قطع کرد به من حمله کردم و من را درمانده کردم. سپس او به سمت جنوب پرواز کرد." جاتایو پس از گفتن این حرف ، در دامان راما درگذشت. راما و لاکشمانا جتایو را دفن کردند و سپس به سمت جنوب حرکت کردند.

در راه خود ، راما و لاکشمانا با یک دیو وحشی به نام کابندها روبرو شدند. کابندها به راما و لاکشمانا حمله کرد. هنگامی که او قصد داشت آنها را بلعید ، راما با یک فلش کشنده کابنده را زد. قبل از مرگ ، کاباند هویت خود را فاش کرد. او شکل زیبایی داشت که با نفرین به شکل یک هیولا تغییر می یابد. کابندها از راما و لاکشمانا خواست تا او را به خاکستر بسوزانند و این او را به شکل قدیمی باز می گرداند. وی همچنین به راما توصیه کرد که به پادشاه میمون Sugrive که در کوه ریشیاموخا زندگی می کرد ، بروید تا در بازیابی سیتا کمک بگیرید.

در راه ملاقات با Sugriva ، راما از زاهدان پیرزن پرهیزگار بنام شباری بازدید کرد. او مدت ها منتظر راما بود تا بتواند بدن خود را تسلیم کند. وقتی راما و لاکشمانا ظاهر شدند ، رویای شباری تحقق یافت. او پاهای خود را شست ، بهترین آجیل و میوه هایی را که سالها جمع می کرد به آنها پیشنهاد می کرد. سپس نعمتهای راما را گرفت و به بهشت ​​رفت.

پس از یک پیاده روی طولانی ، راما و لاکشمانا برای دیدار با Sugriva به کوه Rishyamukha رسیدند. Sugriva یک برادر ولی ، پادشاه کیشکندا داشت. آنها زمانی دوستان خوبی بودند. این زمانی تغییر یافت که آنها به جنگ با یک غول پیوستند. غول به درون یک غار فرار کرد و ولی به دنبال او رفت و از Sugriva خواست تا بیرون منتظر بماند. Sugriva مدت ها صبر کرد و سپس با اندوه به این کاخ بازگشت ، و فکر کرد که ولی کشته شده است. وی سپس به درخواست وزیر پادشاه شد.

پس از مدتی ، ولی ناگهان ظاهر شد. او با Sugriva عصبانی بود و او را مقصر فریبکار دانست. ولی قوی بود. او سوگریوا را از پادشاهی خود بیرون کشید و همسرش را برد. از آن زمان ، Sugriva در کوه Rishyamukha زندگی می کرد ، که به دلیل لعن ریشی در خارج از محدوده ولی قرار نداشت.

Sugriva با دیدن راما و لاکشمانا از فاصله دور و اطلاع از هدف بازدید آنها ، دوست صمیمی خود هانومان را برای یافتن هویت آنها فرستاد. هانومان ، مبدل به عنوان زهد ، نزد راما و لاکشمانا آمد.

این برادران از هانومن گفتند که قصد ملاقات با Sugriva را دارد ، زیرا آنها می خواستند کمک او را برای یافتن Sita پیدا کنند. هانومان از رفتار مودبانه آنها تحت تأثیر قرار گرفت و وسایل خود را بیرون آورد. سپس او شاهزاده ها را روی شانه خود به سوگرا برد. در آنجا هانومان برادران را معرفی کرد و داستان آنها را روایت کرد. وی سپس به Sugriva از قصد آنها به نزد او گفت.

در عوض ، Sugriva داستان خود را گفت و از راما برای کشتن ولی کمک خواست ، در غیر این صورت ، حتی در صورت تمایل او نیز نمی توانست کمک کند. راما موافقت كرد. هانومان سپس آتشى را روشن كرد تا شاهد اتحادى باشد كه به وجود آورد.

در موعد مقرر ، ولی کشته شد و Sugriva پادشاه کیشکندا شد. به محض اینکه Sugriva پادشاهی ولی را به دست گرفت ، وی به ارتش خود دستور داد تا در جستجوی Sita باشد.

راما به طور خاص هانومان را صدا کرد و به حلقه خود گفت: "اگر کسی سیتا را پیدا کند ، شما هانومان خواهید بود. این حلقه را نگه دارید تا هویت خود را به عنوان پیام رسان من ثابت کند. هنگامی که او را ملاقات کردید به آن بدهید." هانومان با احترام ترین حلقه را به کمر خود گره زد و به حزب جستجو پیوست.

در هنگام پرواز سیتا ، زیور آلات خود را روی زمین انداخت. اینها توسط ارتش میمون ردیابی شد و نتیجه گرفته شد که سیتا به سمت جنوب حمل شده است. هنگامی که ارتش میمون (Vanara) به تپه Mahendra واقع در ساحل جنوبی هند رسید ، آنها با سامپاتی ، برادر جاتایو آشنا شدند. سامپاتی تأیید کرد که راوانا سیتا را به لانکا برد. میمون ها گیج شده بودند ، چگونه از دریای عظیمی که در مقابل آنها امتداد داشت عبور کنند.

آنگادا ، پسر Sugriva ، پرسید: "چه کسی می تواند از اقیانوس عبور کند؟" سکوت غالب بود ، تا زمانی که هانومان آمد تا امتحان کند.

هانومان پسر پاوانا ، خدای باد بود. هدیه پنهانی از پدرش داشت. او می توانست پرواز کند. هانومان خود را در ابعاد عظیمی بزرگ کرد و برای عبور از اقیانوس ، پرش کرد. پس از غلبه بر موانع فراوان ، در نهایت هانومان به لانکا رسید. او خیلی زود بدن خود را منقبض کرد و مانند موجودی ناچیز ناچیز ظاهر شد. او به زودی از شهر عبور کرد و نادیده گرفت و موفق شد بی سر و صدا وارد کاخ شود. او هر اتاق را می گذراند اما نتوانست سیتا را ببیند.

سرانجام ، هانومان سیتا را در یکی از باغ های راوانا به نام بیشه اشوکا (وانا) قرار داد. او توسط راکشیها که از او محافظت می کردند محاصره شده بود. هانومان روی یک درخت پنهان شد و از فاصله ای سیتا را تماشا کرد. او در پریشانی شدید ، گریه و دعای خدا را برای تسکین خود انجام داد. قلب هانومان در ترحم ذوب شد. او سیتا را به عنوان مادرش گرفت.

درست در آن زمان راوانا وارد باغ شد و به سیتا نزدیک شد. "من به اندازه کافی صبر کردم. معقول باشید و ملکه من شوید. راما نمی تواند از اقیانوس عبور کند و از این شهر غیرقابل تصور عبور کند. شما بهتر است او را فراموش کنید."

سیتا قاطعانه پاسخ داد: "من بارها به شما گفته ام كه ​​قبل از سقوط خشمش بر من ، مرا به لرد راما برگردانید."

راوانا با عصبانیت گفت: "شما از حد صبر من فراتر رفته اید. شما چاره ای جز کشتن شما ندارید مگر اینکه نظر خود را تغییر دهید. ظرف چند روز دیگر برمی گردم."

به محض عزیمت راوانا ، دیگر راشایشی ها ، که در حال حضور در سیتا بودند ، برگشتند و به او پیشنهاد کردند که با راوانا ازدواج کند و از ثروت غبطه بخش لانکا لذت ببرد. »سیتا ساکت بود.

به آرامی راکشی ها دور شدند ، هانومان از محل مخفی شدن خود پایین آمد و انگشتر راما را به سیتا داد. سیتا هیجان زده شد. او می خواست در مورد راما و لاکشمانا بشنود. پس از مدتی مکالمه ، هانومان از سیتا خواست تا سوار بر پشتش شود تا به راما برگردد. سیتا قبول نکرد.

سیتا گفت: "من نمی خواهم به طور پنهانی به خانه برگردم." من می خواهم راما راوانا را شکست دهد و مرا با افتخار برگرداند. "

هانومن موافقت كرد. سپس سیتا گردنبند خود را به عنوان شواهدی که ملاقات آنها را تأیید می کند به هانومان داد.

قتل راوانا

هومومان قبل از عزیمت از بیشه عاشوکا (وانا) خواست که راوانا برای سوء رفتار خود درسی داشته باشد. بنابراین او با ریشه کن کردن درختان شروع به از بین بردن بیشه Ashoka کرد. به زودی رزمندگان راکشاا برای گرفتن میمون در حال اجرا بودند اما مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. پیام به راوانا رسید. او عصبانی شد. او از ایندراجت ، پسر توانمند خود خواست تا هانومان را اسیر کند.

نبرد شدیدی رخ داد و هانومان سرانجام اسیر شد هنگامی که ایندراژ از قدرتمندترین سلاح ، موشک براهماسترا استفاده کرد. هانومان را به دربار راوانا بردند و اسیر در مقابل شاه ایستاد.

هانومان خود را پیام رسان راما معرفی کرد. "شما همسر تمام استاد قدرتمند من ، لرد راما را ربوده اید. اگر می خواهید صلح کنید ، او را با افتخار به استاد من برگردانید یا دیگران ، شما و پادشاهی شما نابود می شود."

راوانا با عصبانیت وحشی بود. وی دستور داد كه هانومان را فوراً هنگامی كه برادر كوچك ویبیشیانا اعتراض كرد ، به قتل برساند. ویبیشیانا گفت: "شما نمی توانید فرستاده پادشاه را بکشید." سپس راوانا دستور داد كه دم هانومان آتش گرفته شود.

لشکر راکشا هانومان را از سالن بیرون آورد ، در حالی که هانومان اندازه خود را افزایش داد و دم او را طولانی تر کرد. با دستمال و طناب پیچیده شده و در روغن خیس می شود. وی سپس در خیابان های لانکا پارس شد و جمعیت زیادی به دنبال تفریح ​​رفتند. دم آتش به آتش کشید اما به دلیل نعمت الهی وی هانومان گرما را احساس نکرد.

او به زودی اندازه خود را خرد کرد و طناب هایی را که او را به هم وصل کرده بود ، تکان داد. سپس با مشعل دم سوزان خود از سقف به پشت بام پرید تا شهر لانكا را آتش بزنید. مردم شروع به دویدن کردند و هرج و مرج و فریادهای هولناک ایجاد کردند. سرانجام ، هانومان به ساحل دریا رفت و آتش را در آب دریا خاموش کرد. او پرواز خانه خود را آغاز کرد.

وقتی هانومان به ارتش میمون پیوست و تجربه او را روایت کرد ، همه خندیدند. به زودی ارتش به کیشکیندا بازگشت.

سپس هانومان به سرعت نزد راما رفت تا حساب دست اول خود را ارائه دهد. او جواهری را که سیتا داد بیرون آورد و آن را در دست راما گذاشت. راما وقتی جواهر را دید اشک ریخت.

او خطاب به هانومان گفت و گفت: "هانومان! شما به آنچه که هیچ کس دیگر نتوانسته است رسیده اید. چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟ هانومان پیش راما سجده کرد و به دنبال نعمت الهی او بود.

Sugriva سپس در مورد جزئیات بعدی با راما بحث و گفتگو کرد. در یک ساعت فرخنده کل ارتش میمون از کیشکندا به سمت تپه ماهندرا ، واقع در طرف مقابل لانکا حرکت کرد. با رسیدن به تپه ماهندرا ، راما با همین مشکل روبرو شد ، چگونه با ارتش از اقیانوس عبور کرد. وی خواستار تشکیل جلسه ای با همه روسای میمون شد و به دنبال پیشنهادهای آنها برای راه حل بود.

هنگامی که راوانا از پیام رسان های خود شنید که راما قبلاً به تپه ماهندرا رسیده و در حال آماده شدن برای عبور از اقیانوس به لانکا است ، وزیران خود را برای مشاوره احضار کرد. آنها به اتفاق آرا تصمیم گرفتند تا با مرگ راما مبارزه کنند. برای آنها ، راوانا غیرقابل توصیف بود و آنها ، غیرقابل توصیف. فقط ویبیشیانا ، برادر کوچکتر راوانا ، محتاط و مخالف این عمل بود.

ویبیشیانا گفت ، "برادر راوانا ، شما باید زن پاکدامن ، سیتا را به شوهرش ، راما برگردانید ، طلب بخشش کنید و آرامش را برقرار کنید."

راوانا از ویبیشیانا ناراحت شد و به او گفت که پادشاهی لانکا را ترک کند.

ویبیشیانا از طریق قدرت جادویی خود به تپه ماهندرا رسید و به دنبال ملاقات با راما بود. میمون ها مشکوک بودند اما او را به عنوان اسیر به راما بردند. ویبیشیانا برای راما همه اتفاقاتی را که در دادگاه راوانا رخ داده توضیح داد و به دنبال پناهندگی وی بود. راما به وی پناهگاه داد و ویبیشیانا نزدیکترین مشاور راما در جنگ علیه راوانا شد. راما به وبیشیانا قول داد كه وی را به پادشاه آینده لانكا تبدیل كند.

برای رسیدن به لانکا ، راما تصمیم گرفت با کمک مهندس میمون نالا ، پلی را بسازد. او همچنین وارونا ، خدای اقیانوس را فراخواند تا با آرامش و آرامش در حالی که این پل در حال ساخت بود ، همکاری کند. بلافاصله هزاران میمون وظیفه جمع آوری مواد برای ساختن پل را تعیین کردند. هنگامی که این مواد در پشته ها جمع شدند ، ناله ، معمار بزرگ ، شروع به ساختن این پل کرد. این کار متعهدانه بود. اما کل ارتش میمون سخت تلاش کرد و تنها در پنج روز این پل را به پایان رساند. ارتش از لانکا عبور کرد.

پس از عبور از اقیانوس ، راما آنگادا ، پسر Sugrive را به عنوان پیام رسان به راوانا فرستاد. آنگادا به دربار راوانا رفت و پیام راما را تحویل داد: "بازگشت به سیتا با افتخار یا تخریب چهره." راوانا عصبانی شد و او را فوراً از دادگاه بیرون كشید.

آنگادا با پیام روانا بازگشت و آماده سازی برای جنگ آغاز شد. صبح روز بعد راما دستور حمله ارتش میمون را داد. میمون ها به جلو هجوم آوردند و تخته سنگهای بزرگی را در برابر دیوارها و دروازه های شهر به حرکت درآوردند. نبرد برای مدت طولانی ادامه یافت. هزاران نفر از هر طرف مردند و زمین در خون خیس شد.

وقتی ارتش راوانا در حال از دست دادن بود ، ایندراژ ، پسر راوانا ، فرمان را به دست گرفت. او توانایی ماندن در جنگ را در حالی که نامرئی ماند. فلش های او راما و لاکشمانا را با مارها گره زد. میمون ها با سقوط رهبرانشان شروع به دویدن کردند. ناگهان ، گارودا ، پادشاه پرندگان و دشمن قسم خورده مارها به نجات یافتند. همه مارها کشته شدند و دو برادر شجاع ، راما و لاکشمانا را آزاد کردند.

با شنیدن این موضوع ، خود راوانا جلو آمد. او این موشک قدرتمند ، شاکتی را در لاکشمانا پرتاب کرد. مثل یک رعد و برق شدید فرو رفت و به سینه لاکمانه برخورد کرد. لشمانه بی معنی افتاد.

راما وقت زیادی برای جلو آمدن نداشت و خود راوانا را به چالش كشید. در پی درگیری شدید ارابه راوانا خرد شد و راوانا به شدت زخمی شد. راوانا در برابر راما بی پناه ایستاد ، به همین دلیل راما از او ترحم کرد و گفت: "برو و استراحت کن. فردا برگرد تا جنگ ما را از سر بگیریم." در این مدت زمان بهبودی لاکشمانا بود.

راوانا شرمنده شد و از برادرش ، کامبهاکارنا برای کمک خواست. کامبهاکارا عادت داشت که یک بار شش ماه بخوابد. راوانا به او دستور داد که بیدار شود. كومبهاکارنا در خواب عمیقی بود و ضرب و شتم طبلها ، سوراخ كردن وسایل تیز و فیلها كه بر روی او راه می رفتند تا او را بیدار كنند.

وی از حمله راما و دستورات راوانا مطلع شد. پس از خوردن کوهی از غذا ، کامبهاکارنا در میدان نبرد ظاهر شد. او بزرگ و نیرومند بود. هنگامی که او به ارتش میمون مانند یک برج راهپیمایی نزدیک شد ، میمون ها با وحشت به پاشنه های خود می کشیدند. هانومان آنها را فراخواند و كومبهاکارنا را به چالش كشید. جنگ بزرگی ادامه یافت تا اینکه هانومان زخمی شد.

کامبهاکارنا به سمت راما حرکت کرد و از حمله لاکشمانا و دیگران غافل شد. حتی راما کشتن کامبهاکارنا را دشوار کرد. سرانجام راما سلاح قدرتمندی را که از باد خدا ، پاوانا بدست آورد ، تخلیه کرد. کامبهاکارنا مرد.

با شنیدن خبر درگذشت برادرش ، راوانا از بین رفت. پس از بهبودی ، مدت طولانی به شهادت رسید و سپس ایندراژ نامید. ایندراجت او را تسلیت گفت و قول داد به سرعت دشمن را شکست.

Indrajeet شروع به درگیری در نبرد با خیال راحت در پشت ابرها و برای راما نامرئی کرد. به نظر می رسید که راما و لاکشمانا برای کشتن او ناتوان بودند ، زیرا او نمی توانست واقع شود. پیکان از همه جهات به دست آمد و سرانجام یکی از پیکان های قدرتمند به لاکمانه برخورد کرد.

همه فکر می کردند این بار لاکمانه مرده است و سوشنا ، پزشک ارتش ونارا نامیده می شود. وی اظهار داشت كه لاكشمانا فقط در حالت كما عمیق قرار دارد و به هانومان دستور داد كه فوراً به تپه گاندامادانا ، واقع در نزدیك هیمالیا عزیمت كند. گاندامادانا هیل داروی ویژه ای به نام Sanjibani را تولید کرد که برای احیای لاکشمانا مورد نیاز بود. هانومان خود را در هوا بلند کرد و تمام مسافت را از لانکا تا هیمالیا طی کرد و به تپه گاندامادانا رسید.

از آنجا که قادر به یافتن گیاهان دارویی نبود ، کل کوه را بلند کرد و آن را به لانکا منتقل کرد. سوسنا بلافاصله گیاهان دارویی را به کار برد و لاکشمانا دوباره آگاهی پیدا کرد. راما تسکین یافت و نبرد از سر گرفت.

این بار ایندراژ یک ترفند برای راما و ارتش خود انجام داد. او در ارابه خود به جلو حرکت کرد و از طریق جادوی خود تصویری از سیتا ایجاد کرد. ایندراژ با گرفتن تصویر سیتا توسط موها ، سیتا را جلوی کل ارتش ونارا ها ریش زد. راما فرو ریخت. ویبیشیانا برای نجات او آمد. هنگامی که راما به هوش آمد ، ویبیشیانا توضیح داد که این فقط ترفندی است که توسط Indrajeet بازی کرده است و Ravana هرگز اجازه نمی دهد که Sita کشته شود.

ویبیشیانا در ادامه به راما توضیح داد كه Indrajeet در حال تحقق محدودیتهای خود برای كشتن راما است. از این رو وی به زودی برای دستیابی به آن قدرت یک مراسم فداکاری ویژه را انجام می داد. در صورت موفقیت ، او شکست ناپذیر می شود. ویبیشیانا پیشنهاد کرد که لاکشمانا باید بلافاصله به مانع این مراسم برود و ایندراژ را به قتل برساند ، قبل از اینکه دوباره نامرئی شود.

بر همین اساس ، راما به همراه ویبیشیانا و هانومان ، لاکشمانا را فرستاد. آنها خیلی زود به جایی رسیدند که Indrajeet مشغول انجام ایثار بود. اما قبل از اینكه شاهزاده راكساسا بتواند آن را تكمیل كند ، لاكشمانا به او حمله كرد. نبرد شدید بود و سرانجام لاکشمانا سر ایندراژ را از بدن وی جدا کرد. ایندراجت مرد.

با سقوط Indrajeet ، روح روانا در ناامیدی کامل قرار گرفت. او با ترس و صدا ترك كرد اما غم و اندوه بزودی جای خشم گشود. او با خشمگین به میدان نبرد هجوم آورد تا جنگ طولانی کشیده علیه راما و ارتشش را به پایان برساند. راوانا با تحمل راه خود ، گذشته از لاکشمانا ، با راما رو در رو شد. دعوا شدید بود.

سرانجام راما از براهماسترا استفاده کرد ، مانترا را همانطور که وشیشثا آموزش داده بود ، تکرار کرد و آن را با تمام توان به سمت راوانا سوار کرد. برهماسترا با شعله های آتش سوزی از هوا پرت شد و سپس قلب راوانا را سوراخ کرد. راوانا از ارابه او مرد. راكشاها در تعجب ساكت بودند. آنها به سختی می توانستند چشمان خود را باور کنند. پایان خیلی ناگهانی و نهایی بود.

تاجگذاری راما

پس از مرگ راوانا ، ویبیشیانا به عنوان پادشاه لانکا به تاجگذاری رسید. پیام پیروزی راما برای سیتا ارسال شد. خوشبختانه او حمام کرد و در رؤیایی به راما آمد. هانومان و همه میمون های دیگر آمدند تا احترام خود را بپذیرند. با ملاقات راما ، سیتا بر احساسات شادی او غلبه کرد. با این حال ، به نظر می رسید که راما در فکر بسیار دور است.

در طولانی مدت ، راما گفت ، "من خوشحالم که شما را از دست راوانا نجات دادم ، اما شما یک سال در محل زندگی دشمن زندگی کرده اید. درست نیست که من اکنون شما را برگردانم."

سیتا نمی توانست آنچه را که راما گفته بود را باور کند. با ترسیدن اشک ، سیتا پرسید: "این تقصیر من بود؟ هیولا مرا بر خلاف خواسته های من قرار داد. در حالی که در محل اقامت او بودم ، ذهن و قلب من به تنهایی پروردگار من ، راما ثابت شده بود."

سیتا احساس غم و اندوه کرد و تصمیم گرفت به زندگی خود در آتش پایان دهد.

او به سمت لاکشمانا روی آورد و با چشمان اشک آور او را برای تهیه آتش سوار کرد. لاکشمانا به برادر بزرگتر خود نگاه کرد و به امید نوعی بازیابی مجدد ، اما هیچ علامتی از احساس در چهره راماس به چشم نیامد و هیچ حرفی از دهان او نیامد. طبق دستور ، لاکشمانا آتش بزرگی را ساخت. سیتا با احتیاط در اطراف شوهرش قدم زد و به آتش آتشین نزدیک شد. او با سلام و درود بر کف دست خود ، به آگنی ، خدای آتش ، گفت: "اگر من خالص هستم ، ای آتش ، مرا محافظت کن." با این سخنان سیتا قدم به شعله های آتش ، به وحشت تماشاگران.

سپس آگنی ، که سیتا به آن استناد کرد ، از شعله های آتش برخاست و به آرامی سیتا را بی ضرر بلند کرد ، و او را به راما تقدیم کرد.

"راما!" خطاب به آگنی ، "سیتا بی قلب و خالص است. او را به ایودیا ببر. مردم منتظر آنجا هستند." راما با خوشحالی او را پذیرفت. "آیا نمی دانم او خالص است؟ من مجبور شدم او را به خاطر جهان آزمایش كنم تا حقیقت برای همه شناخته شود."

اکنون راما و سیتا در یک ارابه هوایی (پوشپاکا ویمان) به همراه لاکشمانا به منظور بازگشت به آودودیا دوباره به هم پیوسته و صعود کردند. هانومان جلوتر آمد تا بهاراتا از ورود آنها را تأیید کند.

وقتی مهمانی به آیودیا رسید ، تمام شهر در انتظار دریافت آنها بودند. راما تاجگذاری كرد و او خیلی به شادی بزرگی از سوژه های خود حكومت كرد.

این شعر حماسی در بسیاری از شاعران و نویسندگان هند در همه سنین و زبانها بسیار تأثیرگذار بود. اگرچه قرن ها در سانسکریت وجود داشته است ، - The Ramayana برای اولین بار در سال 1843 در ایتالیایی توسط گاسپار گورزیو به غرب معرفی شد.

بخور دادن روح Samhain

بخور دادن روح Samhain

Microevolution در مقابل Macroevolution

Microevolution در مقابل Macroevolution

اسامی عبری برای پسران و معنی آنها

اسامی عبری برای پسران و معنی آنها