https://religiousopinions.com
Slider Image

6 داستان فرشتگان ، دعاها و معجزات

برخی از جالب ترین و پرتحرک ترین داستان های غیر قابل توضیح ، مواردی هستند که مردم از نظر طبیعت معجزه آسا می دانند. بعضی اوقات آنها به صورت نماز پاسخ داده می شوند یا به عنوان اقدامات فرشتگان سرپرست تلقی می شوند. این وقایع قابل توجه و برخوردها باعث آسایش خاطر می شوند ، ایمان را تقویت می کنند - حتی جان ها را نیز نجات می دهند - در مواقعی که به نظر می رسد این چیزها بیشتر مورد نیاز هستند.

آیا آنها به معنای واقعی کلمه از بهشت ​​هستند یا با تعامل اندکی درک شده از آگاهی ما با یک جهان کاملاً مرموز ایجاد شده اند؟ به هر حال آنها را مشاهده می کنید ، این تجربیات در زندگی واقعی ارزش توجه ما را دارند.

صفحه اصلی اجرا

در حالی که بسیاری از این نوع داستانها در حال تغییر زندگی هستند و یا در غیر این صورت عمیقاً روی افرادی که آنها را تجربه می کنند تأثیر می گذارد ، برخی شامل فعالیت هایی هستند که به ظاهر بیس بال بازی های بیس بال بچه ها نیستند.

داستان جان دی را در نظر بگیرید. تیم بیس بال او آن را به پلی آف رساند اما در یکی از بازی های نیمه نهایی تلاش کرد. تیم جان در آخرین موقعیت این تیم با دو پاس ، دو ضربه و سه توپ ، در رده های پایین قرار داشت. تیم او عقب مانده بود ، 7 بر 5. سپس اتفاق خیلی غیرعادی افتاد:

جان می گوید: "پایه دوم ما به نام اوقات فراغت بود تا بتواند کفش خود را ببندد." "من روی نیمکت نشسته بودم که ناگهان مرد عجیب و غریبی که قبلاً ندیده بودم جلوی من ظاهر شود. من هنوز یخ زده بودم و خونم به یخ تبدیل شده بود. او همه به رنگ سیاه پوشیده بود و او حتی بدون اینکه به من نگاه کند صحبت می کرد. خیلی دوست نداشت به بدن ما بسوزد و این مرد گفت: "آیا شما در این پسر شجاعت می کنید و ایمان دارید؟" در همین حال ، من به سمت مربی ام روی آوردم که عینک آفتابی خود را برداشته بود و درست در کنار من نشسته بود ؛ حتی او آن مرد را متوجه نکرد. من به غریبه برگشتم ، اما او از بین رفت. لحظه بعد ، ثانیه دوم ما زمین بعدی ، ضرب و شتم ما به خانه خارج از پارک رسید و بازی را با نتیجه 8 بر 7 به برد ما رساند. ما به قهرمانی رسیدیم. "

دست راهنمای فرشته

پیروزی در یک بازی بیس بال یک چیز است ، اما فرار از آسیب جدی یک چیز دیگر است. جکی بی معتقد است که فرشته نگهبان او در دو مناسبت مشابه به او کمک کرد. جالب ترین ، شهادت او این است که وی در واقع از نظر جسمی این نیروی محافظ را احساس کرده و شنیده است. هر دو زمانی که او فرزند کودک مهدکودک بود اتفاق افتاد:

جکی می گوید: "همه افراد در شهر به وسیله اداره پست به تپه می رفتند تا در زمستان سورتمه كنند." وی گفت: "من به همراه خانواده ام كنجك زده ام و به قسمت شیب دار رفتم. چشمانم را بست و پایین رفتم. من ظاهراً به كسی كه در حال پایین آمدن است من برخورد كرده ام و از كنترل خارج شده ام. من به سمت محافظ فلزی می گشتم. چه کار کنم. من ناگهان احساس کردم چیزی به سینه ام فشار می آورد. کمتر از نیم اینچ از راه آهن وارد شدم اما به آن برخورد نکردم. می توانستم بینی خود را از دست بدهم. "
"دومین تجربه در طول جشن روز تولد من در مدرسه بود. من رفتم تا در هنگام استراحت تاج خود را روی نیمکت در زمین بازی بگذارم. من برای بازی با دوستانم دوباره دویدم. 3 پسر به طور ناگهانی مرا گزیدند. بسیاری از وسایل فلزی و تراشه های چوبی (یک دسته کوچک موسیقی جاز خوب نیست) من پرواز کردم و چیزی در حدود 1/4 اینچ را زیر چشمانم قرار دادم. اما من احساس کردم چیزی هنگام سقوط من را به عقب می کشاند. معلمان گفتند که آنها مرتب کردن من را دیدند پرواز به جلو و سپس در همان زمان پرواز دوباره. همانطور که آنها مرا به مطب پرستار منتقل کردند ، من صدای ناآشنایی شنیدم که به من می گفت ، "نگران نباش. من اینجا هستم. خدا نمی خواهد چیزی برای او اتفاق بیفتد. عزیزم.'"

هشدار تصادف

آیا آینده ما برنامه ریزی شده است ، و آیا این چگونه روانشناسان و پیامبران می توانند آینده را ببینند؟ یا آیا آینده تنها مجموعه ای از امکانات است ، مسیری که با اعمال ما می توان تغییر کرد؟ خواننده ای با نام کاربری هفن می نویسد که چگونه او دو اخطار جداگانه و قابل توجه در مورد یک اتفاق احتمالی در آینده که به سمت او می رود دریافت کرد. آنها ممکن است زندگی او را نجات داده اند:

هفن می نویسد: "تقریباً ساعت چهار صبح ، تلفن من زنگ زد." این خواهرم بود که از سراسر کشور صدا می کرد. صدای او لرزید و او نزدیک اشک بود. او به من گفت که تصوری از من در آنجا دارد. او نگفت که من در آن کشته شده ام یا نه ، اما صدای او باعث شد که فکر کنم این را باور دارد اما می ترسد به من بگوید ، به من گفت که دعا کنم و او گفت که برای من دعا کند او به من گفت كه مراقب باش ، مسير ديگري را براي كار برم - هر كاري كه مي توانم انجام دهم به او گفتم كه او را باور كردم و با مادرمان تماس گرفتم و از او خواست كه با ما دعا كند
من برای کار در بیمارستان ترک کردم ، وحشت کردم اما از نظر روحی تقویت شدم. من رفتم تا در مورد برخی نگرانی ها با بیماران صحبت کنم. در حالی که من در حال عزیمت بودم ، مردی که در صندلی چرخدار نزدیک درب قرار داشت ، به من زنگ زد. من به انتظار او رفتم که منتظر شکایت از بیمارستان هستم. او به من گفت خدا به او پیغام داده بود كه من در تصادف رانندگی خواهم بود! گفت کسی که توجه نمی کند به من ضربه می زند. خیلی شوکه شدم تقریباً غش کردم. او گفت برای من دعا می کند و خدا مرا دوست داشت. هنگام ترک بیمارستان از ضعف در زانوها احساس کردم. من مانند یک پیرزن کوچک سوار شدم که هر تقاطع را مشاهده می کردم ، نشانه را متوقف می کنم و چراغ را متوقف می کنم. وقتی به خانه رسیدم ، به مادر و خواهرم زنگ زدم و به آنها گفتم که حالم خوب است. "

مقالات پرواز

یک رابطه نجات یافته می تواند به همان اندازه یک زندگی نجات یافته مهم باشد. خواننده ای که خود را Smigenk می نامد ، می گوید چگونه ممکن است یک معجزه کوچک "ازدواج مشکل دار" خود را نجات دهد. چند سال پیش ، او تمام تلاش خود را برای اصلاح روابط سنگین خود با همسرش انجام داد و یک آخر هفته طولانی عاشقانه در برمودا برپا کرد. پس از آن همه چیز به اشتباه پیش می رود ، و به نظر می رسید که نقشه های او به مرحله اجرا در آمده است ... تا اینکه "سرنوشت" دخالت کرد:

اسمیتگن می گوید: "شوهرم با ناراحتی موافقت كرد كه برود ، اما نگران مدت كوتاهی بین پروازهای اتصال ما بود." "ما تصور می كردیم كه اوضاع به خوبی به فیلی می رود ، اما هوای بدی به وجود آمده بود و هواپیماها پشتیبان گرفته شدند. از این رو ، ما به عنوان الگوی نگهبانی قرار گرفتیم و دقیقاً همانطور که پرواز اتصال ما به برمودا به زمین آمد ، فرود آمدیم. از طریق فرودگاه حرکت کردیم و فقط به محض اینکه درب در ورودی بسته می شد به محل ورود به ورودی رسیدیم. ویران شد و شوهرم حال خوبی نداشت.
پرواز جدید درخواست کردیم اما به ما گفته شد که دو پرواز دیگر و رسیدن به 10 ساعت دیگر طول خواهد کشید. شوهرم گفت ، "همین است. من دیگر این کار را انجام نمی دهم ، و شروع کردم به بیرون رفتن از منطقه و - تازه می دانستم - از ازدواج. من واقعاً ویران شدم در حالی که شوهرم از راه دور بود ، حضار روی پیشخوان را دید (و سوگند می خورم که وقتی در آن حضور داشتیم آنجا نبود) یک بسته. او به وضوح ناراحت بود که هنوز آنجا بود. معلوم شد که این بسته های مقدماتی است که خلبان باید برای سوار شدن به کشور دیگری از هواپیما در هواپیما باشد. او به سرعت هواپیما را صدا زد تا برگردد. هواپیما در باند فرودگاه آماده شده بود تا قدرت موتورها را شروع کند. برای روزنامه ها به دروازه برگشت و آنها به ما (و دیگران) اجازه دادند كه سوار شویم.
زمان ما در برمودا فوق العاده بود و ما تصمیم گرفتیم تا روی مشکلات خود کار کنیم. ازدواج ما دوران سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشته است ، اما ما هر دو هرگز آن حادثه را در فرودگاه فراموش نکرده ایم که احساس کردم جهان من از بین رفته است و معجزه ای به ما داده شده است که به ما کمک می کند تا یک ازدواج و یک خانواده را در کنار هم نگه داریم. "

فرشته خواندن

قابل توجه است که چند داستان از فرشتگان از "بیمارستان ها-علوم" بیرون می آیند. - درک اینکه وقتی می فهمیم آنها مکانهایی از احساسات ، دعا و امید به شدت متمرکز هستند ، درک آنچنان دشوار نیست. خواننده DBayLorBaby در سال 1994 با درد حاد از "تومور فیبروئیدی اندازه گریپ فروت" در رحم خود وارد بیمارستان شد. عمل جراحی موفقیت آمیز اما پیچیده تر از حد انتظار بود ، و دردسرهای او تمام نشده بود:

DBayLorBaby به یاد می آورد: "من درد وحشتناکی داشتم." "پزشک به من قطره ای از مورفین IV داد ، فقط برای اینکه متوجه شود من به مورفین حساسیت دارم. من یک واکنش آلرژیک داشتم و به همین دلیل آنها با برخی از داروهای دیگر مقابله کردند. من وحشت کردم! من فقط جراحی بزرگی کرده ام ، یاد گرفتم که ممکن است در آینده نتوانم بچه دار شوم و فقط یک واکنش حاد دارویی را متحمل شده ام. همان شب آنها به من یک مداوای درد دیگر دادند و من چند ساعت با صدای خوابیدم.
وسط شب بیدار شدم. طبق ساعت دیواری ، ساعت 2:45 بود. من شنیدم که کسی در حال صحبت است و فهمید که کسی در کنار من است. این زن جوانی با موهای قهوه ای کوتاه و لباس شخصی بیمارستان بود. او نشسته بود و با صدای بلند از کتاب مقدس می خواند. به او گفتم ، "من خوبم؟ چرا با من اینجا هستی؟
او خواندن را متوقف کرد اما به من نگاه نکرد. او به سادگی گفت ، "من به اینجا اعزام شدم تا مطمئن شوید که خوب خواهید بود. خوب میشی حالا باید استراحت کنید و دوباره به خواب بروید. او دوباره شروع به خواندن کرد و من به خواب برگشتم. روز بعد ، من با پزشک معاینه ام را انجام می دادم و آنچه را که شب گذشته اتفاق افتاد ، برای او توضیح دادم. او نگاه متعجب کرد و گزارش ها و یادداشت های بعد از عمل من را بررسی کرد. او به من گفت که هیچ پرستار یا پزشک مستقر نیست که شب قبل با من بنشیند. من از تمام پرستارانی که به من مراقبت کردند سوال کردم. هرکدام همان حرف را زدند که هیچ پرستار یا پزشک برای آن چیزی در هر شب به جز بررسی وضعیت ویتامین های من به اتاق من مراجعه نکرده بود. تا به امروز ، اعتقاد دارم که آن شب توسط فرشته نگهبانم مورد بازدید قرار گرفتم. او فرستاده شد تا مرا راحت کند و به من اطمینان دهد که حالم خوب است. به طور هم زمان ، ساعت ساعت آن شب ، ساعت 2:45 دقیقه ، زمان دقیق ثبت شده در شناسنامه من است که متولد شده ام! "

نجات از ناامیدی

شاید دردناک تر از هرگونه آسیب و بیماری احساس ناامیدی مطلق باشد - ناامیدی از روح که فرد را به سمت افکار خودکشی سوق می دهد. دین اس این درد را می دانست وقتی که در سن 26 سالگی در حال طلاق بود. فکر جدا بودن از دو دخترش ، سه و یک ساله ، تقریباً بیشتر از آنچه تحمل می کرد ، بود. اما در یک شب تاریکی طوفانی ، به امید امید دوباره داده شد:

دین می گوید: "من به عنوان دراکرمن روی دریل کار می کردم و فکر می کردم زندگی خود را جدی بگیرم. وی گفت: "من و خانواده من به عیسی اعتقادات جدی داریم ، اما در نظر گرفتن خودکشی کار سختی نبود. در بدترین طوفانی که تا به حال دیده ام ، من از درری صعود کردم تا موقعیت خود را بگیرم تا لوله را از سوراخی که حفر می کردیم بیرون بکشم.
همکاران من گفتند: "لازم نیست بالا بروید. ما ترجیح می دهیم برخی اوقات از دست دادن مرد در آنجا بگذریم. من آنها را خاموش کردم و به هر حال صعود کردم. رعد و برق در اطرافم شعله ور شد ، رعد و برق رونق گرفت. به خدا گریه کردم تا مرا بگیرد. اگر نمی توانستم خانواده ام داشته باشم ، نمی خواستم زندگی کنم ... اما نمی توانستم زندگی خودم را با خودکشی بگیرم. خدا من را نجات داد. من نمی دانم که چگونه آن شب زنده مانده ام ، اما من این کار را کردم.
چند هفته بعد ، من کتاب مقدس کوچکی را خریدم و به سفر به River River Hills رفتم ، که خانواده ام تا مدت ها در آن زندگی کرده اند. بالای یکی از تپه های سبز نشستم و شروع به خواندن کردم. چنان احساس گرمي داشتم كه خورشيد از درون ابرها جدا شد و بر من تابيد. در اطرافم باران می بارد ، اما من در نقطه کوچک خود در بالای آن تپه خشک و گرم بودم.
من اکنون به سمت زندگی بهتر پیش رفته ام ، با دختر رویاهایم و عشق به زندگی خودم آشنا شده ام و ما به همراه دو دخترم یک خانواده فوق العاده داریم. از شما سپاسگزارم ، پروردگار عیسی و فرشتگانی که آن روز فرستادید تا روح من را لمس کنید!
فعالیت های برتر گروه جوانان برای دختران نوجوان مسیحی

فعالیت های برتر گروه جوانان برای دختران نوجوان مسیحی

نگاهی به خدا در مابون کنید

نگاهی به خدا در مابون کنید

شمعدان دارچین دارچین

شمعدان دارچین دارچین